يکي رفت و دينار از او صد هزار

شاعر : سعدي

خلف برد صاحبدلي هوشياريکي رفت و دينار از او صد هزار
چو آزادگان دست از او بر گرفتنه چون ممسکان دست بر زر گرفت
مسافر به مهمان سراي اندرشز درويش خالي نبودي درش
نه همچون پدر سيم و زر بند کرددل خويش و بيگانه خرسند کرد
به يک ره پريشان مکن هرچه هستملامت کني گفتش اي باد دست
به يک دم نه مردي بود سوختنبه سالي توان خرمن اندوختن
نگه دار وقت فراخي حسيبچو در دست تنگي نداري شکيب
که روز نوا برگ سختي بنهبه دختر چه خوش گفت بانوي ده
که پيوسته در ده روان نيست جويهمه وقت بردار مشک و سبوي
به زر پنجه شير بر تافتنبه دنيا توان آخرت يافتن
وگر سيم داري بيا و بياراگر تنگدستي مرو پيش يار
جوابت نگويد به دست تهياگر روي بر خاک پايش نهي
به دام آورد صخر جني به ريوخداوند زر برکند چشم ديو
که بي هيچ مردم نيرزند هيچتهي دست در خوبرويان مپيچ
به زر برکني چشم ديو سپيدبه دست تهي بر نياد اميد
وز آسيب دشمن به انديشه باشبه يک بار بر دوستان زر مپاش
کفت وقت حاجت بماند تهياگر هرچه يابي به کف برنهي
نگردند، ترسم تو لاغر شويگدايان به سعي تو هرگز قوي
ز غيرت جوانمرد را رگ نخفتچو مناع خير اين حکايت بگفت
بر آشفت و گفت اي پراگنده گويپراگنده دل گشت از آن عيب جوي
پدر گفت ميراث جد من استمرا دستگاهي که پيرامن است
بحسرت بمردندو بگذاشتند؟نه ايشان به خست نگه داشتند
که بعد از من افتد به دست پسر؟به دستم نيفتاد مال پدر
که فردا پس از من به يغما برندهمان به که امروز مردم خورند
نگه مي چه داري ز بهر کسان؟خور و پوش و بخشاي و راحت رسان
فرو مايه ماند به حسرت بجايبرند از جهان با خود اصحاب راي
که بعد از تو بيرون ز فرمان تستزر و نعمت اکنون بده کان تست
بخر، جان من، ورنه حسرت بريبه دنيا تواني که عقبي خري